سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آج

یا کریم

دیواری کوتاه در نزدیکی آن مناره کمی قامت بلندها را حیران خود می کرد. هنوز کسی آن گربه را نتوانسته بود در روی آن بلندی دیوار کوتاه دنبال کند چون بسرعت در بالای آن متاره خود را نمایان میکرد.

سبز بود اما نه به سبزی سفره هفت سین، همه در عجب بودند که رنگ این گربه چرا چنین به سبزی نشان می دهد بخصوص در غروب آفتاب ؟ اصلاً درست بود این دیدن.

در بچگی خواهر کوچکمان می گفت گربه ها را اذیت نکنید که خدا خیلی ناراحت می شود در این فکرها بودم که چند بچه گربه که از زمان تولد در  منزلمان جا خوش کرده بودند اعصاب برایمان نگذاشته بود در آن غروب همه بچه گربه ها را از سالن خانه بیرون کردم اما یکی خود را زیر دیگ آش ایستاده در کنار دیوار  قایم کرد نه زورم می رسید که دیگ را حرکت دهم نه بچه گربه از زیر آن بیرون می آمد یک ترکه بلند درخت انار پیدا کردم و از یک طرف به سمت بچه کربه می زدم که از طرف دیگر بیرون بپرد یا برود اما او سماجت کرد نمی دانم چه شد صدای ناله او را شنیدم و دست ازش کشیدم.

روز بعد جنازه بچه گربه در زیر دیگ تمام وجوم را سوزاند هنوز غم آنرا احساس میکنم!


بنام بخشایشگر بی همتا

هنوز آنروز را فراموش نمی کنم یعنی نمی شود فراموش کرد، پدرم میخ میکرد و من دانه می انداختم! آن زمانها  کشت کولک(پنبه) در منطقه رسم بود که زمین را با وسیله ای که میخ کولک کاری می نامیدند زمین را سوراخ می کردند عمق میخ حدود 10 سانتی متر می شد و قطری حدود یک سانت داشت. سپس فردی دیگر که معمولاً کودکان بودند دانه های پنبه را که شب خیسانده بودند و آماده سبز شدن بودن(نیکو کرده بودند) را داخل آن سوراخهای منظم که در یک خط و کامل ردیف بود می ریختند هر سوراخ فقط یک دانه نه بیشتر! فلسفه کار را درست نمی دانم نیروی کار ارزان بود یا زمین سفت بود یا اقتصادی بود که هیچ دانه ای بدون سبز شدن نباشد یا بعلت خشک بودن منطقه بود که چنین کشت می کردند کار بسیار مشقت آوری بود که همه کولک کاران چه میخ زن چه دانه انداز ناراضی بودند ولی هرچه بود چنین بود و روزگاری سخت بود.

بروم سر وقت کشت خدا بیآمرز پدرم که تازه شغل کشاورزی را اختیار کرده بود دستش مثل میخ زنهای ماهر تند نبود آنها دو نفر دانه انداز هرچه هم سریع بودند گاهی عقب می افتادند ولی من تنهایی تمام سوراخهایی که او آهسته می توانست ایجاد کند را در یک لحظه دانه می انداختم و بیشتر وقت هم بیکار بودم و چقدر دانه انداز خوشحال است که نه اینکه عقب نیست بلکه در تمام زمان کار استراحت کند.

در هر حال آن روز فراموش نشدنی داشتیم در زمین قد خیابان (همه قطعات زمینها یک نام داشت برای آدرس دادن و... ) در حال کشت بودیم که حسین ذوالفقاری با موتور آمد آنجا پدرم را مخاطب قرار داد که ما در ناصریه(روستهای هم جوار روستای ما جمشیدآباد) سپاه دانش(سرباز معلم) آورده ایم پسرت را نمی خواهی بفرستی مدرسه درس بخواند و فردا بی سواد نباشد. پدرم گفت داریم کار می کنیم پس کولکاری و کشت و کار چی می شود؟!  با هم مقداری مذاکره کردند و پدر اجازه داد که کار تعطیل شود و من برم مدرسه.

باید یادآور شوم که زمان پنبه کاری فروردین است یعنی آن سال من و بقیه بچه ها برای اولین با پا در مدرسه می گذاشتیم بجای مهر فروردین رفتیم مدرسه چه روزی از ماه بوده نمی دانم حتماً تعطیلات نوروزی تمام شده بوده و حدود بیستم ماه باید بوده باشد!

نشستم پشت موتورش و رفتیم ناصریه خانه پدر حسین ، او هم یک اتاق کوچک را اختصاص داده بودند به کلاس و معلم هم نمی دانم کجا زندگی می کرد یا مهمان بود تا سامان گرفتن  مدرسه، حسین رفت با موتور از روستاهای اطراف و دانش آموز آورد تا بالاخره کلاس و مدرسه تشکیل شد.

چون هنوز نه میزی و نه نیمکتی داشتیم همه ما و معلم همه روی دیوار حیاط منرل علی محمد حسن (پدر حسین ذوالفقاری) نشستیم و باب آشنایی شروع شد و چون روز اول بود هر کدام از جایی و همه به نوعی با هم غریب بودیم تا نزدیک ظهر کار دانش آموز پیدا کردن و آوردن و این شروع ادامه داشت و معلم هم چون دفتر و کتاب و تخته ای نبود ما را با بازی لنگ لنگک چشم بسته سر گرم کرد، یعنی یک نفر (دانش آموزان اولی و نو و از هر سنخ) چشمش را می بستند و باید بصورت لنگ لنگ ( لی لی) کردن و یک پایی برود و دست بزند به دیگر بچه ها هر کس در آن محیط بهش دست می خورد می سوخت و باید جایش با فرد چشم بسته عوض می شد.

کار نداریم بالاخره در این بازی من بعد چه مدت سوختم و چشم ام را بستند و راهی میدان شدم که چون خیلی خیره بودم و با سرعت می رفتم و بی دقتی کردم سرم را کوبیدم به دیوار و چنان روز اول مدرسه برایم کوفت شد که نگو گریه و اشک و باد کردن پیشانی همه بر سرم آوار شد.

ترس معلم از دسته گلی که آب داده در چهره اش پیدا بود و ما که از این چیزها جا نمی خوردیم با اشاره و لکنت زبان رساندیم که مهم نیست آنروز مدرسه تعطیل شد و آمدیم خانه و تا روز بعد!

بالاخره روز اول مدرسه هرچند با کار شروع شد ولی بازی آن برایم سرشکستنک داشت و هنوز وقتی فکر میکنم جای آن کوفتگی درد میکند!!!


یا ذوالجلال ولاکرام

دورانی که شاد بود گذشت

کمی پیچیده شده

انگار رنگ و بوی ندارد

همچنان مثل مرده

زندگی می کند

شاید اولش خیلی بهتر بود ، حتماَچنین بود

امروز همه چیزش مرده شده است

قدیمی ترین وبلاگ ایران امروز چنان گوری است و قبری برای نشان دادن انتهای بی عرضگی و نتوانتستن

آیا پرشین بلاگ امروز همین دلمردگی را ندارد

چه بود و چه شد

دیگران رشد می کنند

ایشان از بام به قهر چاه فرو افتاده

شاید ته گور


یا رحمان

شب چله بلندترین شب سال است

و روزش کوتاه ترین روز

یعنی در این دنیا همه چیز به هم وصل است وقتی یک چیز بدست می آوری یک چیز دیگر از دست می دهی.

وقتی یک چیز بلند می شود بناچار یک چیز دیگر کوتاه شده است.

بزرگی پیدا نمی شود مگر در کوچک شدن.

وقتی آن قدیم ها را یاد می کنیم خیلی دوست داشتم که دوچرخه داشته باشم که اگر داشتم چه نقشه ها که به آن نمی کشیدم در همان عالم بچگی و در عالم خیال چه ها که نمی کردم

بالاخره دوچرخه هم پیدا کردم یعنی خریدم ولی نمی دانم چرا آن کارها که برایش نقشه داشتم عملی نشد. لذا گفتم چنین می کنم اگر موتور(سیکلت) پیدا کنم!

بالاخره بعد از سالها موتور هم خریدم اما دریغ از آن نقشه ها که برای داشتن آن کشیده بودم.

گفتم اگر یک ماشین بخرم ..... چند سال بعد با هر زحمتی بود ماشین خریدم

ولی کارهایم باز لنگ بود لنگ ماشین نبود لنگ چیز دیگری بود.

چرخ(دوچرخه) می خواستم تا بعد از برگشتن از مدرسه بروم کمک پدرم ولی در برگشتن هیچ تاثیر قابل ملموسی که وقت اضافه بیاورم نداشت

یا تصادف می کردم یا بخاطر حواس پرتی بزمین می خوردم و ... بالاخره وقت اضافه نمی آوردم بماند کم هم می آوردم.

موتور هم نتوانست کاری از پیش ببرد از سوز سرما باید لباس بسیار بپوشی و کلاه و دستکش بدست کنی و هزار کاری که همه وقت را می گرفت.

ماشین این مشکلات را رفع می کرد اما مشکلات دیگری ببار آورد پارکینگ می خواست جاگیر بود در و تو کردنش وقت می برد و هرچه بود وقتی برایم اضافه نگذاشت که نقشه هایم را پیاده کنم

و این قصه همچنان ادامه دارد.

.... روزی از یک تراکتوری خواستم که بیاید زمینم را تیلر کند

از هزار وعده خوبان یکی وفا نکند

وعده داد نیامد زنگ زدم نیامد قول زمان دیگر داد

باز به وقت دیگر وعده کرد و باز هم نیامد

آنقدر اینطرف و آنطرف کرد که زمین خشک شد و قابلیت تیلر کردن را از دست داد ولی او نیامد ... تصمیم گرفتم خود با دست انجام دهم چون مقدار زمین خیلی نبود و همین باعث شده بود که تراکتوری صرفش نکند بیاید و می خواست در یک وقت مازاد مثلا وقتی از سر یک کار می آید انجام دهد که جور نمی شد!

آب بعدی از همان روزی که قابلیت گرداندن زمین با دست را داشت رفتم و کندم و چند روزی نشده تمام شد برای خودم هم باورکردنی نبود ولی هیچ ناراحت بدقولی و پشت سر هم زنگ بزن بیا و ... پیدا نکردم و کارم تمام شد بالاخره از دفعه قبل برایم راحت تر بود فهمیدم وقتی یک چیز را بخواهی می شود وقت هست ولی بطریقی ناخواسته ما آنرا از دست می دهیم.

بجای اینکه خودمان کارمان را انجام دهیم با تلف کردن وقت می خواهیم دیگران کارمان را انجام دهند.

چله برایم یک نشان است روز کوتاه و شب بلند

وقتی که شبها کوتاه می شود روزها بلند می شود

همیشه وقتی یک جا کوتاه می آوریم حواسمان باشد یک جا بلند گذاشته ایم

نمی شود در این دنیا چیزی را کسب کرد ولی چیزی را از دست نداد.

بچه که هستیم می خواهیم بزرگ شویم چون دیگر مدرسه و مشق نداریم

اما سختی هایی را خواهی دید که آروز می کنی کاش بچه می شدی و مشق می نوشتی و این افکار و بدبختی ها را نداشتی

وقتی دندان داشتیم چیزی برای خوردن نداشتیم چون کم پول بودیم

حالا که پول خریدن و خوردن داریم دندان نداریم

وقتی چشم داشتیم چیزی ننوشتیم و نخواندیم حالا که می خواهیم بخوانیم و بنویسیم چشم نداریم چشم داریم دید نداریم و.....

وقتی که پای رفتن داشتیم نرفتیم

حالا که از پا افتاده ایم هوس رفتن کرده ایم!


یا لطیف

باید برمی‌گشتم هر چه با خود ورانداز می‌کردم راهی نبود چگونه می‌شد برنمی‌گشتم مگر می‌شد چشم پوشید

بالاخره مادر هم با گفتن من اینجا هستم تا برگردی مرا به برگشتن تشویق کرد.

تاکسی گرفتم از میدان صفائیه به میرچقماق در رفتن همه فکرم این بود که حالا اگر نباشد چه باید کرد چی می‌شد از این جعبه شیرینی چشم می‌پوشیدم

همه‌ی این ذهنیات مثل خوره بر جانم بود نفهمیدم از چه مسیری و چگونه به میدان میرچقمقاق رسیدم

پیاده شدم کرایه تاکسی را که نزدیک هفت تومان شد پرداختم و خود را به آنطرف میدان رساندم جعبه شیرینی هنوز همانجا روی کاپوت وانت نیسان که گذاشته بودم هنگام برگشت فراموش کرده بودم بردارم و سوار تاکسی شده و  رفتیم بطرف میدان صفائیه ، خوشحال شدم که بالاخره این بلای برگشتنم سر جایش بود اگر نبود مصیبت دوچندان بود چرا که هم کرایه رفت و برگشت داده بودم هم وقتم را از دست داده  هم مادرم را تنها گذاشته بودم و هم به جعبه شیرینی نرسیده بودم! افکار مالاخولیایی هم برای همین نبودن بود که خدارا شکر این یکی اتفاق نی‌افتاد.

جعبه را که برداشتم برای برگشتن دوباره چشم به خیابان برای گرفتن تاکسی شدم، به وانت نیسان تکیه دادم که صاحب ماشین از داخل مغازه ندا داد که به ماشین‌اش خط نیاندازم مثل یک بچه با ادب گفتم چشم و رفتم چند متر جلوتر به انتظار.

وقتی دوباره سوار تاکسی برمی‌گشتم تمام مسیر را می‌دیدم چیزهایی که هنگام برگشتن هیچکدام را ندیده بودم.

به میدان صفائیه یزد رسیدم آن زمانها هنوز پلیس راه یزد همان نزدیکی میدان صفائیه بود، جایی که مادر را گفته بودم همینجا بنشین و هرگز سوار هیچ ماشینی جز اتوبوس نشو ،برای رفتن به شهرمان انار، وقتی رسیدم اثری از مادر که نبود کمی جا خوردم احتمال اینکه اتوبوس سوار شده ورفته خیلی زیاد بود چند بار آن قسمت را طی کردم که ببینم‌اش ولی نبود این به دعا تبدیل شد چون مقداری پول پیش من بود مقداری پیش مادر و از صبح هرچه که خریده بودیم و خرج من پرداخته بودم و هنگام جدا شدن از هم پول تو جیبم را نگاه نکرده بودم که بفهمم که کم می‌آرم پس اگر بود کرایه رفتن به خانه را داشتم و گر نه من بودم و سه تومان پول توی جیب که کفایت برگشتن تا خانه در شهر انار را نمی‌کرد.

نه متاسفانه مادر رفته بود و این چشم چشم کردن و بالا پایین رفتن هیچ فایده نداشت باید به فکر رفتن می‌شدم.

وقتی می‌گویند فکر بچه ، پچه به همین می‌گویند که فکر کردم جعبه شیرینی را بفروشم و با پول آن کرایه رفتن به خانه را بدهم حالا اگر راست می‌گویید بگوید چرا این فکر خیلی خیلی .......... تا خیلی بچگانه بود؟؟

البته من آن زمان یک بچه هفده،هیجده ساله بیشتر نبودم ولی این فکرم به یک بچه ده ساله هم نمی‌ماند نمی‌دانم چرا اینقدر کج فکر کردم شاید فشار ذهنی برگشتن برای برداشتن جعبه شیرینی حاج خلیفه یزدی این همه مرا تحت تاثیر گذاشته بود یا چیز دیگری مثل بی‌تجربگی و یا خستگی ...

به یک مغازه میوه فروشی همانجا مراجعه کردم و از کم پولی‌ام گفتم و اینکه این جعبه شیرینی را به هر قیمتی که میل دارند بخرند و پولی بهم بدهند که بتوانم به شهرم برگردم قبول نکرد به یک دکان دیگر و .... یک نفر از این مغازه دارها گفت تنها راهت اینه که به یک قنادی یا شیرینی فروشی بفروشی، ای خدا این اطراف که شیرینی فروشی نبود حالا شروع کردیم به سوال کردن از آدرس شیرینی فروشی در آن اطراف بالاخره یک نفر گفت آن جلوتر یک شیرینی فروشی همین تازگی‌ها زده اگر بسته نباشد می‌توانی به او سربزنی، رفتم تا رسیدم شانس بدم باز بود به این خاطر می‌گویم بدشانسی شاید فکرهایی که امروز به ذهنم می‌رسد به ذهنم می‌رسید که می‌دانم نمی‌رسید پس حرفم را پس می گیرم خوشبختانه. رفتم عرض بی‌چارگی خود را کردم و با هزار منت و محنت کشی او را به خرید جعجعبه شیرینیبه شیرینی اعلا حاج خلیفه اصل یزدی که از مغازه خود حاج خلیفه کنار و روی کارگاهش سر میدان امیرچقماق با توی صف ایستادن خریده بودیم تشویق و ترغیب کردم با چیزی نزدیک نصف قیمتی کمی بیشتر آنرا خرید.

خوشحال از این همه فکر بکر خود و اینکه توانسته بودم کارم را با ذهنم یکی کرده و به منصه عمل(ظهور برسانم) در آورم.

شب شده بود و دیر ساعتی از غروب هم سپری به سر جاده روبری پلیس راه آمدیم و منتظر وسیله‌ای برای برگشتن به خانه انتظار، ای کاش آن زمانها این کوفتی موبایل بود و من هم داشتم اینقدر غصه نمی‌خوردم آه که آن زمانها غصه خوردنش هم با الان زمین تا آسمان متفاوت است (پسرم با جیب خالی می‌ره شیراز و با همین همراه کوفتی زنگ می‌زند که حساب کارت عابر بانکش را پر کنم!) ای داد ما چطوری آن وقتهاباید مواظف چارقرون پول خود می‌بودیم حالا هم باید بتوانیم هر لحظه با کارت بدون کارت با اینترنت حساب آقازاده را پر کنیم خب بگذریم!

ساعتی به انتظار اتوبوس و ماشین حسابی طی کریدم ولی خبری نشد که نشد این وقت شب دیگر از اتوبوس خبری نبود گفتیم هر ماشینی که رسید باهاش می‌ریم دیگه همه دلواپس خواهند شد اگرخیلی دیر بشه در همین ذهنیات بودم که یک خاور کنارم ایستاد بهش گفتم انار گفت بیا بالا ،بالا رفتیم نشستیم بر صندلی اتول و با سرعت نزدیک شصت کیلومتر طی طریق کردیم چشم‌مان که نه سفید شد چون آن زمانها هنوز سرعتها به نود هم نمی‌رسد که خیلی برام بد بگذره ولی بالاخره شور دیر رسیدن داشتم خیلی دلم می‌خواست ای کاش اتوبوس سوار شده بودیم راننده دمغ خاور فقط از خوردن حرف می زد مثل کسی که سالها گرسنگی خورده ولی شکم جلو آمده‌اش چیز دیگری می‌گفت با همه این حرفها رسیدیم به مسجد ابوالفضل ایستاد جلو قنادی (همین یکی هم بیشتر نبود) برو باقلوا یزدی بگیر بیار مثل اینکه به نوکرش دستور می‌ده خب پایین شدم و به قنادی گفتم ده تومان باقلوا یزدی پیش خودم گفتم کرایه اتوبوس همینقدر هست پس با لطف می‌زنیم پای کرایه‌اش چرا که یک ماشین خاور باربری باید کرایه خیلی کمتری از یک اتوبوس بگیرد.

سوار شدیم و او می‌لپاند و ما نگاه می‌کردیم خب به این امید که پای کرایه است و ما باید فقط نگاه کنیم در عالم بچگی می‌گفتم حالا اگر یک لقمه به من تعارف کند که بیشتر از پول کرایه‌اش که هست پای آن ولی این حرفها فقط در ذهن من بود و در فکر او راهی نداشت!

بالاخره ساعت از یازه شب گذشته رسیدم انار از کنار مغازه سوپری میرزایی که ماشین می‌گذاشت غلام میرزایی را دیدم که داشت با یک نفر صحبت می‌کرد گفتم بدبخت می‌آمدی اینجا و پول کرایه را از غلام (یا یک غلام دیگر)قرض می‌کردی یزد هم اینقدر خودت را معطل کرایه نمی‌کردی.ای داد از فکر پس، نوش داروی بعد از مرگ سهراب. انسان همیشه می‌خواهد مشکل در همان زمان بوجود آمده حل کند در حالی کمی حوصله و فکر در مورد آینده یا گذشته شاید بتواند چاره دیگری بی‌اندیشد.

وقتی گفتم همینجا پیاده می‌شوم راننده شکمو که باقلاواها را خورده بود و بهم تعارف نکرده بود و دق من را در آورده بود با یک نگاه سردی که مثلاً اینجا جای ایستادن نیست مقداری جلوتر وایستاد وقت پائین شدن گفت کرایه، گفتم کرایه‌ات چند می‌شه نه گذاشت نه برداشت گفت 10 تومان خیلی دمق شدم انتظار داشتم بگوید قابل ندارد دست‌ات درد نکند که شیرینی خریدی و ... با همان زبان بچگی که گیچ بودم گفتم چند، ده تومان، گفتم اتوبوس هم کرایه‌اش ده تومونه گفت: می‌خواست با اتوبوس بیایی کمی در خودم جرئت یافتم پس می‌شد حرف زد یا حتی چانه زد گفتم: ولی... گفت:ولی نداره رد کن بیا من درب ماشین را باز کردم و پائین شدم ولی هنوز انتظار داشتم که راننده وضع مرا درک کند و پول باقلوا را بحساب کرایه بگیرد و یا بگوید چقدر شده و از کرایه کم کند، ظاهراً خبری نبود ، با ناراحتی دست کردم توی جیب و ده تومان بهش دادم ولی در دلم هم ناراحت بودم و هم ناراضی..... ای خدا از جماعت بی انصاف.... و خدا حافظ .ماشین حرکت کرد رفت و من با چشمان حیرانم آنرا بدرقه دیگر هیچ چیز قابل گفتن و شکایت نبود کار از کار گذشته بود برایم آن ده تومان خودش بیست تومان آب خورده بود یک بیست توان آبخورده هم خرج باقلوا چهل تومان می‌شد با یک اتوبوس 4بار رفت یزد و برگشت همه با یک خاور لکنته دود شد به هوا بچه و غصه چیز دیگری دنباله نداشت.ای کاش کمی لاقل چانه زده بودم کاش پول بهش نداده بودم و ... ولی فایده نداشت...،کاش از خواب بیدار می‌شدم نه من خواب نبودم و اینها همه واقعیت بود که داشت صورت می‌گرفت و من بازیگر آن!

بالاخره رسیدیم خانه خسته و کوفته از صبح در یزد از ملاقات در بیمارستان گرفته و خرید و رفت و آمدهای بی‌جهت و حماقت در برابر راننده خاور و هزار کار بد انجام داده دیگر حالا هم باید پاسخ گوی خانواده باشم.

خدا کند مادر رسیده باشد وگرنه روزگار نداشتم.

خدا را شکر که رسیده بود.

ازش پرسیدم خوب ما را بی پول گذاشتی و آمدی؟

نگاهی کرد و فهمید که برمن نزار چی گذشته ولی از جوابش که چگونه برگشته بود و حرف مرا عمل نکرده بود هاج و واج موندم.