سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آج

یا غفار

رسول اکرم صلی الله علیه واله و سلم:

وقتی خداوند برای بنده‌ای نیکی بخواهد،وی را در کار دین دانا و به دنیا بی‌اعتنا می‌سازد و عیوب او را بدو می‌نمایاند.

امام جواد علیه‌السلام:

کسی که راه ورود به کاری را نشناسد راه برون شدن از آن درمانده‌اش می‌کند.

امام محمد باقر علیه‌السلام:

 خداوند دوست ندارد اصرار درخواهش از یکدیگر ولی اصرار در خواهش از خودش را دوست دارد.

خداوند دنیا را به دوست و دشمن خود می‌دهد ولی دینش را فقط به دوست خود می‌بخشد.

هر کس به خدا توکل  کند مغلوب نمی‌شود.

دعای انسان برای برادر دینی‌اش نزدیکترین و سریع‌ترین دعا به  اجابت است.

با ارزش‌ترین کارها نزد خداوند عملی است که بنده بر آن مداومت ورزد، هرچند کم باشد.

سخن28  سخن 27   سخن 26 سخن 25 سخن24 سخن 23 سخن 22 سخن21 سخن20 سخن19 سخن 18 سخن17 سخن16 سخن 15 سخن14 سخن 13 سخن12 سخن11 سخن10 سخن9 سخن8 سخن 7 سخن 6 سخن5 سخن4 سخن3 سخن2 سخن1


یا لطیف

باید برمی‌گشتم هر چه با خود ورانداز می‌کردم راهی نبود چگونه می‌شد برنمی‌گشتم مگر می‌شد چشم پوشید

بالاخره مادر هم با گفتن من اینجا هستم تا برگردی مرا به برگشتن تشویق کرد.

تاکسی گرفتم از میدان صفائیه به میرچقماق در رفتن همه فکرم این بود که حالا اگر نباشد چه باید کرد چی می‌شد از این جعبه شیرینی چشم می‌پوشیدم

همه‌ی این ذهنیات مثل خوره بر جانم بود نفهمیدم از چه مسیری و چگونه به میدان میرچقمقاق رسیدم

پیاده شدم کرایه تاکسی را که نزدیک هفت تومان شد پرداختم و خود را به آنطرف میدان رساندم جعبه شیرینی هنوز همانجا روی کاپوت وانت نیسان که گذاشته بودم هنگام برگشت فراموش کرده بودم بردارم و سوار تاکسی شده و  رفتیم بطرف میدان صفائیه ، خوشحال شدم که بالاخره این بلای برگشتنم سر جایش بود اگر نبود مصیبت دوچندان بود چرا که هم کرایه رفت و برگشت داده بودم هم وقتم را از دست داده  هم مادرم را تنها گذاشته بودم و هم به جعبه شیرینی نرسیده بودم! افکار مالاخولیایی هم برای همین نبودن بود که خدارا شکر این یکی اتفاق نی‌افتاد.

جعبه را که برداشتم برای برگشتن دوباره چشم به خیابان برای گرفتن تاکسی شدم، به وانت نیسان تکیه دادم که صاحب ماشین از داخل مغازه ندا داد که به ماشین‌اش خط نیاندازم مثل یک بچه با ادب گفتم چشم و رفتم چند متر جلوتر به انتظار.

وقتی دوباره سوار تاکسی برمی‌گشتم تمام مسیر را می‌دیدم چیزهایی که هنگام برگشتن هیچکدام را ندیده بودم.

به میدان صفائیه یزد رسیدم آن زمانها هنوز پلیس راه یزد همان نزدیکی میدان صفائیه بود، جایی که مادر را گفته بودم همینجا بنشین و هرگز سوار هیچ ماشینی جز اتوبوس نشو ،برای رفتن به شهرمان انار، وقتی رسیدم اثری از مادر که نبود کمی جا خوردم احتمال اینکه اتوبوس سوار شده ورفته خیلی زیاد بود چند بار آن قسمت را طی کردم که ببینم‌اش ولی نبود این به دعا تبدیل شد چون مقداری پول پیش من بود مقداری پیش مادر و از صبح هرچه که خریده بودیم و خرج من پرداخته بودم و هنگام جدا شدن از هم پول تو جیبم را نگاه نکرده بودم که بفهمم که کم می‌آرم پس اگر بود کرایه رفتن به خانه را داشتم و گر نه من بودم و سه تومان پول توی جیب که کفایت برگشتن تا خانه در شهر انار را نمی‌کرد.

نه متاسفانه مادر رفته بود و این چشم چشم کردن و بالا پایین رفتن هیچ فایده نداشت باید به فکر رفتن می‌شدم.

وقتی می‌گویند فکر بچه ، پچه به همین می‌گویند که فکر کردم جعبه شیرینی را بفروشم و با پول آن کرایه رفتن به خانه را بدهم حالا اگر راست می‌گویید بگوید چرا این فکر خیلی خیلی .......... تا خیلی بچگانه بود؟؟

البته من آن زمان یک بچه هفده،هیجده ساله بیشتر نبودم ولی این فکرم به یک بچه ده ساله هم نمی‌ماند نمی‌دانم چرا اینقدر کج فکر کردم شاید فشار ذهنی برگشتن برای برداشتن جعبه شیرینی حاج خلیفه یزدی این همه مرا تحت تاثیر گذاشته بود یا چیز دیگری مثل بی‌تجربگی و یا خستگی ...

به یک مغازه میوه فروشی همانجا مراجعه کردم و از کم پولی‌ام گفتم و اینکه این جعبه شیرینی را به هر قیمتی که میل دارند بخرند و پولی بهم بدهند که بتوانم به شهرم برگردم قبول نکرد به یک دکان دیگر و .... یک نفر از این مغازه دارها گفت تنها راهت اینه که به یک قنادی یا شیرینی فروشی بفروشی، ای خدا این اطراف که شیرینی فروشی نبود حالا شروع کردیم به سوال کردن از آدرس شیرینی فروشی در آن اطراف بالاخره یک نفر گفت آن جلوتر یک شیرینی فروشی همین تازگی‌ها زده اگر بسته نباشد می‌توانی به او سربزنی، رفتم تا رسیدم شانس بدم باز بود به این خاطر می‌گویم بدشانسی شاید فکرهایی که امروز به ذهنم می‌رسد به ذهنم می‌رسید که می‌دانم نمی‌رسید پس حرفم را پس می گیرم خوشبختانه. رفتم عرض بی‌چارگی خود را کردم و با هزار منت و محنت کشی او را به خرید جعجعبه شیرینیبه شیرینی اعلا حاج خلیفه اصل یزدی که از مغازه خود حاج خلیفه کنار و روی کارگاهش سر میدان امیرچقماق با توی صف ایستادن خریده بودیم تشویق و ترغیب کردم با چیزی نزدیک نصف قیمتی کمی بیشتر آنرا خرید.

خوشحال از این همه فکر بکر خود و اینکه توانسته بودم کارم را با ذهنم یکی کرده و به منصه عمل(ظهور برسانم) در آورم.

شب شده بود و دیر ساعتی از غروب هم سپری به سر جاده روبری پلیس راه آمدیم و منتظر وسیله‌ای برای برگشتن به خانه انتظار، ای کاش آن زمانها این کوفتی موبایل بود و من هم داشتم اینقدر غصه نمی‌خوردم آه که آن زمانها غصه خوردنش هم با الان زمین تا آسمان متفاوت است (پسرم با جیب خالی می‌ره شیراز و با همین همراه کوفتی زنگ می‌زند که حساب کارت عابر بانکش را پر کنم!) ای داد ما چطوری آن وقتهاباید مواظف چارقرون پول خود می‌بودیم حالا هم باید بتوانیم هر لحظه با کارت بدون کارت با اینترنت حساب آقازاده را پر کنیم خب بگذریم!

ساعتی به انتظار اتوبوس و ماشین حسابی طی کریدم ولی خبری نشد که نشد این وقت شب دیگر از اتوبوس خبری نبود گفتیم هر ماشینی که رسید باهاش می‌ریم دیگه همه دلواپس خواهند شد اگرخیلی دیر بشه در همین ذهنیات بودم که یک خاور کنارم ایستاد بهش گفتم انار گفت بیا بالا ،بالا رفتیم نشستیم بر صندلی اتول و با سرعت نزدیک شصت کیلومتر طی طریق کردیم چشم‌مان که نه سفید شد چون آن زمانها هنوز سرعتها به نود هم نمی‌رسد که خیلی برام بد بگذره ولی بالاخره شور دیر رسیدن داشتم خیلی دلم می‌خواست ای کاش اتوبوس سوار شده بودیم راننده دمغ خاور فقط از خوردن حرف می زد مثل کسی که سالها گرسنگی خورده ولی شکم جلو آمده‌اش چیز دیگری می‌گفت با همه این حرفها رسیدیم به مسجد ابوالفضل ایستاد جلو قنادی (همین یکی هم بیشتر نبود) برو باقلوا یزدی بگیر بیار مثل اینکه به نوکرش دستور می‌ده خب پایین شدم و به قنادی گفتم ده تومان باقلوا یزدی پیش خودم گفتم کرایه اتوبوس همینقدر هست پس با لطف می‌زنیم پای کرایه‌اش چرا که یک ماشین خاور باربری باید کرایه خیلی کمتری از یک اتوبوس بگیرد.

سوار شدیم و او می‌لپاند و ما نگاه می‌کردیم خب به این امید که پای کرایه است و ما باید فقط نگاه کنیم در عالم بچگی می‌گفتم حالا اگر یک لقمه به من تعارف کند که بیشتر از پول کرایه‌اش که هست پای آن ولی این حرفها فقط در ذهن من بود و در فکر او راهی نداشت!

بالاخره ساعت از یازه شب گذشته رسیدم انار از کنار مغازه سوپری میرزایی که ماشین می‌گذاشت غلام میرزایی را دیدم که داشت با یک نفر صحبت می‌کرد گفتم بدبخت می‌آمدی اینجا و پول کرایه را از غلام (یا یک غلام دیگر)قرض می‌کردی یزد هم اینقدر خودت را معطل کرایه نمی‌کردی.ای داد از فکر پس، نوش داروی بعد از مرگ سهراب. انسان همیشه می‌خواهد مشکل در همان زمان بوجود آمده حل کند در حالی کمی حوصله و فکر در مورد آینده یا گذشته شاید بتواند چاره دیگری بی‌اندیشد.

وقتی گفتم همینجا پیاده می‌شوم راننده شکمو که باقلاواها را خورده بود و بهم تعارف نکرده بود و دق من را در آورده بود با یک نگاه سردی که مثلاً اینجا جای ایستادن نیست مقداری جلوتر وایستاد وقت پائین شدن گفت کرایه، گفتم کرایه‌ات چند می‌شه نه گذاشت نه برداشت گفت 10 تومان خیلی دمق شدم انتظار داشتم بگوید قابل ندارد دست‌ات درد نکند که شیرینی خریدی و ... با همان زبان بچگی که گیچ بودم گفتم چند، ده تومان، گفتم اتوبوس هم کرایه‌اش ده تومونه گفت: می‌خواست با اتوبوس بیایی کمی در خودم جرئت یافتم پس می‌شد حرف زد یا حتی چانه زد گفتم: ولی... گفت:ولی نداره رد کن بیا من درب ماشین را باز کردم و پائین شدم ولی هنوز انتظار داشتم که راننده وضع مرا درک کند و پول باقلوا را بحساب کرایه بگیرد و یا بگوید چقدر شده و از کرایه کم کند، ظاهراً خبری نبود ، با ناراحتی دست کردم توی جیب و ده تومان بهش دادم ولی در دلم هم ناراحت بودم و هم ناراضی..... ای خدا از جماعت بی انصاف.... و خدا حافظ .ماشین حرکت کرد رفت و من با چشمان حیرانم آنرا بدرقه دیگر هیچ چیز قابل گفتن و شکایت نبود کار از کار گذشته بود برایم آن ده تومان خودش بیست تومان آب خورده بود یک بیست توان آبخورده هم خرج باقلوا چهل تومان می‌شد با یک اتوبوس 4بار رفت یزد و برگشت همه با یک خاور لکنته دود شد به هوا بچه و غصه چیز دیگری دنباله نداشت.ای کاش کمی لاقل چانه زده بودم کاش پول بهش نداده بودم و ... ولی فایده نداشت...،کاش از خواب بیدار می‌شدم نه من خواب نبودم و اینها همه واقعیت بود که داشت صورت می‌گرفت و من بازیگر آن!

بالاخره رسیدیم خانه خسته و کوفته از صبح در یزد از ملاقات در بیمارستان گرفته و خرید و رفت و آمدهای بی‌جهت و حماقت در برابر راننده خاور و هزار کار بد انجام داده دیگر حالا هم باید پاسخ گوی خانواده باشم.

خدا کند مادر رسیده باشد وگرنه روزگار نداشتم.

خدا را شکر که رسیده بود.

ازش پرسیدم خوب ما را بی پول گذاشتی و آمدی؟

نگاهی کرد و فهمید که برمن نزار چی گذشته ولی از جوابش که چگونه برگشته بود و حرف مرا عمل نکرده بود هاج و واج موندم.


یا ضامن آهو

میلاد مسعود هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت حضرت امام رضا علیه‌السلام بر همه شیعیان و دوستداران اهل بیت(ع) مبارک باد

در پست میلاد رضوی زندگی آن امام همام را بیان داشتیم در اینجا از مادر مکرم آن حضرت می‌آوریم

*چگونه بانو «تکتم» به محضر امام موسی کاظم(ع) رسیدند:

آن بانوی طاهره، در سال 147 هجری قمری، یعنی تقریباً در همان سالی که وجود نازنین امام کاظم(ع) در سن 19 و یا 20 سالگی به سر می‌برند، در میان کاروانی که کنیزان و برده‌هایی را از شمال آفریقا (از شهر مریس) برای فروش به آن شهر آورده بود، وارد شهر مدینه شد.

در آن کاروان، برده‌ها و کنیزان زیادی برای فروش وجود داشتند و این بانوی بزرگوار نیز در آن کاروان، به عنوان یکی از کنیزان فروشی حضور داشتند.

همچنین در منابع مربوطه آمده است: آن بانوی بزرگوار، به هنگام ورود کاروان به شهر مدینه، به شدت بیمار بوده‌اند، به گونه‌ای که صاحب کاروان، او را از کنیزان فروشی دیگر جدا کرده بود و به همین خاطر هم بود که وقتی امام کاظم(ع) برای بار اول، جهت خریداری کردن وی به آن کاروان سر زد، صاحب کاروان آن بانو را به وی نشان نداد و یا حتی وقتی که بعداً امام(ع) از صاحب کاروان، او را خریداری کرد، اصحاب و یاران امام(ع) از اینکه آن حضرت، یک کنیز بیماری را با آن همه اصرار و قیمت بالا، خریداری کرد، تعجب کردند.

نجمه خاتون در بحبوحه شرایط سخت سیاسی وارد مدینه شد

*اوضاع شهر مدینه و منزل امام کاظم(ع) به هنگام ورود کاروان به شهر :

ـ کاروان مربوط به آن بانوی طاهره، در سال 147 هجری قمری وارد شهر مدینه شد و از طرفی دیگر، چنان‌که در منابع تاریخی ذکر شده است، وجود نازنین امام صادق(ع)، در سال 148 هجری قمری، یعنی تقریباً یک سال پس از ورود این کاروان به شهر مدینه، توسط زهری که از ناحیه حکومت عباسی به او خورانده شد، مسموم و به شهادت رسید.

به همین خاطر، وقتی آن بانوی مکرمه وارد شهر مدینه شد، هنوز امر خطیر امامت و ولایت امت، به امام کاظم (ع) منتقل نشده بود، این دوره از تاریخ اسلام، چنان‌که در منابع معتبر تاریخی آمده است، در واقع پر آشوب‌ترین و پر فتنه‌ترین دوره تاریخ اسلام به حساب می‌‌آید.

در این دوره از تاریخ، دو خاندان فاسد بنی‌امیه و بنی‌عباس در دسته‌ها و جناح‌های مختلف، به شدت رو در روی هم قرار گرفته‌ بودند و جنگ‌ها و خونریزی‌های زیادی، ‌هر روز به گوش مردم مسلمان می‌رسید.

بنی امیه که قریباً تا چند دهه قبل از این، به اوج قدرت و سلطنت بر ممالک عربی دست یافته بودند و ظلم و ستم آنها در حق شیعیان و علویان به اوج خود رسیده بود، هم‌اکنون به بهانه مقابله با دشمن سرسخت خود، یعنی خاندان بنی‌عباس، از کشتن علویان و شیعیان و مردمان مظلوم، هیچ ابایی نداشت و برای دفاع از قدرتی که در دست داشت، دست به هر فتنه‌ای می‌زد.

در اواخر عمر شریف امام صادق(ع) بنی عباس بر بنی‌امیه غالب شدند و توانستند قدرت را از چنگ آنان بیرون بیاورند و سرانجام، منصور عباسی که حاکمی بسیار ظالم و مستبد و فاسد بود، بر اریکه سلطنتی تکیه زد و آن‌گاه همه کینه‌ها و عداوت‌های خاندان عباسی را از علویان و خاندان اهل‌بیت(ع) ظاهر ساخت و تا می‌توانست به ظلم و ستم در حق آنان و به قتل و کشتارشان اقدام کرد.

بنابراین در این دوره از تاریخ،‌ خانه امام(ع) کاملاً تحت نظارت و محاصره دستگاه فاسد حکومتی بود، به گونه‌ای که کوچکترین ارتباط اصحاب و یاران و علویان با این خانه، تحت کنترل بود و معمولاً به قتل و اسارت اصحاب می‌انجامید.

مادر امامان هفتم و هشتم از اهالی اندلس بودند

*مادر امام کاظم(ع) نیز از اهالی اندلس بودند:

ـ مادر امام کاظم(ع)، حمیده خاتون در ابتدا کنیزی بودند که از منطقه‌ای از مناطق شمال آفریقا و از حوالی اندلس (اسپانیای فعلی) از قومی از اقوام بربر، برای فروش وارد مدینه شده بود و وجود نازنین امام باقر(ع) او را خریداری کردند و سپس او را به همسری فرزند معصومش امام صادق(ع) در آوردند.

این زن در واقع، معلم و مربی بانو تُکتَم، مادر حضرت معصومه(س) نیز به شمار می‌رود و در حقیقت به نوعی، هم‌ولایتی آن بانو نیز محسوب می‌شود؛ چرا که هر دو بانوی بزرگوار از همان حوالی اندلس و نَوب (از نواحی شمال آفریقا) به عنوان کنیز، به مدینه آورده شده بودند و سپس از قضای لطف ‌آمیز پروردگار متعال، ‌افتخار ورود به منزل امام معصوم(ع) را کسب کردند و در نهایت، به نکاح بهترین مخلوقات روی زمین در آمده‌اند.

*حمیده خاتون، از کنیزی تا بزرگترین عالمه دین:

بانو حمیده خاتون زنی بسیار دانشمند، فقیه، عالمه و آشنا با معارف بلند دینی بود، او به بسیاری از احادیث معصومین (ع)، به ویژه نسبت به احادیث صادر شده از زبان مبارک امام صادق(ع) آگاه بود و حتی به نشر و ترویج و نقل احادیث آن امام بزرگوار به خصوص در میان بانوان مسلمان می‌پرداخت.

مرحوم شیخ عباس قمی، صاحب کتاب مشهور مفاتیح الجنان در کتاب دیگرش منتهی الآمال چنین می‌نویسد: آنچه بر من از برخی روایات مفهوم شد، آن است که آن مخدره، چندان فقیهه و عالمه نسبت به احکام و مسائل دین بوده است که وجود نازنین حضرت صادق(ع) زن‌های جامعه را که در مسائل دینی از آن حضرت سئوال می‌کردند، به آن بانوی مکرمه ارجاع می‌دادند تا مسائل خود را از او سوال کنند.

رؤیای صادقانه امام کاظم(ع) قبل از ازدواج

*ماجرای آن رؤیای صادقانه‌ای که امام موسی کاظم(ع) قبل از ورود نجمه خاتون به مدینه دیدند:

ـ برخی از محدثین و مؤرخین در منابع مربوط به زندگانی امام کاظم و یا امام رضا(ع) نوشته‌اند؛ در همین اوضاع و زمان بود که وجود نازنین امام کاظم(ع) در شبی از شب‌ها، جد اعلای خود حضرت رسول اکرم(ص) و همچنین جد بزرگوارش حضرت علی(ع) را در خواب دید که آن دو حضرت، پارچه‌ای ابریشمی به همراه خود داشتند و وقتی آن را باز کردند، در میان آن پیراهنی بود که آن را به دستان مبارک امام کاظم(ع) دادند و امام(ع) وقتی آن پیراهن را نگریست، دید که عکس دختری نورانی و خوش‌سیما بر روی آن نقش بسته است.

آن‌گاه حضرت رسول اکرم(ص) و حضرت امیرالمومنین(ع) خطاب به آن حضرت فرمودند: ای موسی، بدان که از این کنیز، بهترین انسان‌های روی زمین برای تو متولد خواهد شد و سپس فرمودند: «ای موسی! هرگاه که آن مولود به دنیا آمد، نام او را علی بگذار».

و فرمودند: (ای موسی) همانا خداوند متعال به واسطه آن مولود "یعنی وجود نازنین امام علی بن موسی الرضا(ع)" عدالت و رأفت و رحمت خود را برای خلائق خود آشکار خواهد کرد؛ خوشا به حال کسی که او را تصدیق کند و وای بر حال آن‌که با او دشمنی کرده و او را تکذیب کند.

*ماجرای ورود بانو تکتم به خانه امامت :

ـ «هاشم بن احمر» راوی این ماجرا، قضیه را چنین تعریف می‌کند:

روزی امام کاظم(ع) مرا به حضور خود طلبیدند و از من سوال کردند: آیا خبر داری که به تازگی کاروانی از حوالی مغرب کنیزانی برای فروش وارد مدینه کرده است؟

من عرض کردم: نه فدایت شوم، من خبر ندارم.

آن‌گاه امام (ع) فرمودند: چرا، به تازگی کاروانی وارد شهر شده است، آماده شو، تا نزد آن کاروان برویم.

پس من به همراه آن حضرت راه افتادیم و آن کاروان را در شهر پیدا کردیم، وقتی از صاحب کاروان سوال کردیم، فهمیدیم که تنها هفت کنیز از آن کاروان باقی مانده است و فعلاً به فروش نرسیده‌اند.

صاحب آن کاروان، وقتی قصد قصد امام (ع) را برای خرید کنیز متوجه شد، همه آن ده کنیز را یک یک به آن حضرت نشان داد، ولی امام (ع) هیچ کدام از آنها را نخواست و گویا به دنبال یک کنیز خاصی می‌گشت، پس، از آن مرد پرسید: آیا کنیز دیگری به همراه داری؟

آن مرد گفت: نه، کنیز دیگری ندارم.

آن حضرت فرمودند: چرا، باید کنیز دیگری هم به همراه داشته باشی!

من از این سخن امام تعجب کردم تا اینکه پس از چندین بار پرسش امام(ع)، سرانجام آن مرد گفت: به خدا، من هیچ کنیز دیگری به همراه ندارم، مگر یک کنیزی که هم اکنون بیمار است و به درد شما نمی‌خورد.

امام(ع) فرمودند: همان کنیز را برای من بیاور.

برده فروش از آوردن آن کنیز امتناع می‌کرد و من تعجبم از این اصرار امام، رفته رفته زیادتر می‌شد.

پس از آن‌که چندین مرتبه آن برده فروش، حرف امام(ع) را زمین انداخت، آن حضرت به منزل خود برگشت، ولی فردای آن روز دوباره مرا به سراغ آن مرد فرستاد تا به هر قیمتی که شده،‌ آن کنیز را برای او خریداری کنم.

پس من دوباره نزدیک آن کاروان رفتم و پیغام امام(ع) را به صاحب کاروان رساندم، آن مرد در پاسخ گفت: مانعی نیست، ولی بدان که قیمت آن کنیز بسیار گران است.

من پس از آن‌که دیدم، آن مرد روی حرفش محکم ایستاده است، گفتم: مشکلی ندارد و بالاخره با بهایی بسیار زیادتر از بهای یک کنیز معمولی، او را خریداری کردم.

اما در همان موقعی که می‌خواستم آن کنیز را به منزل امام(ع) ببرم، آن مرد مرا صدا زد و از من پرسید: راست بگو، آن مردی که دیروز همراه تو بود، چه کسی بود؟

من گفتم: او مردی از بنی هاشم بود.

پرسید: از کدام سلسله بنی‌هاشم؟

گفتم: همین اندازه بدان که او از بزرگان دین اسلام است.

آن‌گاه آن مرد گفت: من نمی‌دانم که او چه کسی است، ولی بدان که من این کنیز را از دورترین بلاد غرب خریداری کرده‌ام، روزی زنی از اهل کتاب، این کنیز را دید و از من پرسید: این کنیز را از کجا آورده‌ای؟

من به او گفتم: من این کنیز را برای خودم خریده‌ام و قصد فروش آن را ندارم.

گفت:‌ چنین کنیزی سزاوار نیست که در نزد امثال تو باشد، بلکه باید این کنیز نزد بهترین مرد روی زمین باشد و همانا از آن مرد، ‌پسری به وسیله این کنیز به دنیا خواهد آمد که اهل مشرق و مغرب زمین، همگی از او اطاعت کنند.

هشام می‌گوید: من آن موقع، معنی کلام او را نفهمیدم، ولی بعداً که امام(ع)، آن رؤیای خود و همچنین علت خریداری آن کنیز را برای من بیان کرد، فلسفه آن را متوجه شدم.

سپس هشام می‌گوید: آن‌گاه من آن کنیز را به منزل امام کاظم (ع) بردم، وقتی به خانه آن حضرت رسیدم، دیدم که آن حضرت با اصحاب خود نشسته‌اند و مشغول بحث و گفتگو هستند.

پس من سلام کردم و همه ماجرا را که آن برده فروش به من گفته بود، برای آن حضرت بازگو کردم، آن‌گاه یکی از اصحاب امام(ع)، فلسفه خرید آن کنیز را از خود آن حضرت سوال کرد

آن حضرت در جواب فرمودند: به خدا سوگند که من این کنیز را جز به فرمان خداوند متعال خریداری نکردم و همانا از طرف خداوند متعال، من به خرید او، امر شدم.