یا احد
نشسته در خود
هستم؟ نیستم!
در اندیشههای دور
بر هم گردیده صدایم
بنویسم؟ ننویسم!
دلم هیچ میزانی ندارد
آخر این هم شد تصمیم
انجام دهم؟ ندهم
دورتر از زندگی
نزدیکتر از هوا
بهار اینجا در زمستان عقلم مسدود شده
قدمی که جلو آیم انگار پسروی کردهام
خدایا! جاودانه نگاه میکنم
میبینم؟ نمیبینم!
رعد و رسا میرود
از پس خال ابری ابرو میگشاید
میافشانم؟ نمیافشانم!
قافله در زیر است باری بر دوش
انتظارم ساده نیست
انگار همه چیز را ساده گرفتهایم
اینطور نیست
ساده نیست اینهمه سادگی
راحت از کنار او گذشتیم
ولی دلمان از کنارش نگذشته
قد رعنا نشانی از اوست
مارکی بدون علامت ممیزه!
چقدر این کلمه غریب است
تقریبا ساده
اما پر از مفهوم بیمفهوم
شاید بتوان جملهای پیدا کرد
برای گفتن
بگویم بیتکلف
در نزد هر خرد و بزرگ
جایی میخواهیم
ولی توان نوشتن نداریم
واقعیت تلخ گویند
ولی شیرین است
مادر نگهداریم کن
پناهم ده
ای همه یزرگی
خرمی دستانت را میخواهم
نیست اکنون
باریکهای از آب در گوشهای از آبانبار تلنبار شده
گوش کنم؟ گوش نکنم!
فصل زمستان هم بگذشت
پس در انتظار پاییز نیمخیز شدهایم
باور کنم؟ باور نکنم!
جاده در انتها روشن است
بروم؟ نروم!
کاسه همان ظرف بزرگ صبر امروز دارد تکمیل میشد
سرریز آنرا میچشم داغ است و جوشان
بچشم؟ نچشم!
رکاب زخمی در دستان او است
چون شمشیری در غلاف خود
چسبیده بر بر مردی جنگجو
پیدا کن قلم و کاغذ
میخواهیم آغاز کنیم یک گفته بسیار ساده
بنویسم؟ ننویسم!