بنام گذر دهنده از گذرگاههای سخت
* مثل سالهای گذشته پدر زحمت کشاش که هنوز هم مثل همیشه نمی دانست که او کلاس چندم است
نگاهی به پسرش کرد و با همان جمله
هر ساله او را بدرقه کرد.
اگر رد بشی مدرسه بی مدرسه!
پسرش خنده ای کرد و خوشحال بود
که توانسته زحمات پدرش را به بار بنشاند
و ساک اسباب و اثاثیه را برداشت و راهی محل کارش مدرسه ای در روستایی دورتر شد.
** مدیر مدرسه وقتی پدر میرزا....
را دید گفت چقدر گفتم که بگو میرزا ...
درس بخونه دیدی آخرش رد شد.
پدر که مفهوم رد شدن را گذر کردن
از یک جا می دانست خیال کرد که یک کلاس را گذرانده است
دستش را بلند کرد و گفت:
خدا را شکر که هشدارها اثر کرد
و پسرم این کلاس رو رد کرد!