آج
خیال دارم که رها شوم
دستی میزنم
اینطرفتر را میکاوم
ولی انگار من همینطور باید باشم
آزاد که هستم
ولی از آزادی استفاده نمیکنم که هیچ!
از گیجی دارم از آن سوء استفاده میکنم
در کنارم یک صدای جیغ بلند میشود
به خود میآیم
این هم نشانی بود از بد استفاده کردن از رهایی
باز هم خراب کردم
پس خودم را باید دوبارهکاوی کنم
میتوانم!
باید بتوانم
سخت مینماید
ولی ممکن است
شما هم مرا یاری دهید
جیغ نزنید
کمی مرا راهنمایی کنید
دستم را بگیرید
نمیبینید این دست بسویتان دراز شده است.
آه! من همیشه از آزادی برداشت غلط داشتم.
همیشه آزادی را برای نداشتن آزادی دیگران خواستهام
چقدر در اشتباه بودم.
استاد شهید مطهری در جایی نوشته:آزادی هرکس تا آنجا که مخل آزادی دیگران نباشد باید محفوظ بماند.
و امروز باید یکبار دیگر جستجو کنم
خودم را
و روشم را
و رفتارم را
و کردارم را
چقدر در بکار گیری آزادی ،آزادی دیگران را لحاظ کردم
و آنرا نابود نساختم
وای بر من
با این روشی که داشتم
به من یاد آوری کنید که از روش غلطم بر گردم
و یادم دهید که از این تذکر شما نباید ناراحت شوم
بنام ایزد منان
او اینجا تنها کسی است که برای یک حرکت منظم همواره خود در خط اول قرار گرفته.
هرچه فکر میکنم که او چه دارد که سالها برقرار است? جوابی جز این اندیشه برایش نمییابم.
باز هم این تفکر را ادامه میدهم که شاید جوابی دیگر بیابم.
انگار این سخترین کار من شده است.
حتماٌْ جوابی برای آن خواهم یافت!
اینک طلائه داری او را باور میکنم.
ای کاش جوابی برای آن پیدا کنم.
وای که چه لجباز مینماید و این فکرهای من درجا میزند.
بالاخره تا آنروز که گره افتاد در کاری ? همه اشاره به او کردند و مرا حواله به او دادند.
او درد را میدانست و شکافت مسئله را و سپس حل کرد به راحتی.
او تخصص داشت و به یک کلام زیبا متخصص بود در کار و دانش خود.
یافتم جواب خود که او از چه روی محترم است و متواضع.
و او یک متخصص متواضع متعهد بود.
بنام سر آغاز
قدمهایم را سبک می کنم
کمی جلوتر...
شاید اینجا باز بتوان دید
ولی آنطرفتر...
فکرم را دوباره از خود می گیرم
شاید وقتش نشده باشد
کمی جلوتر...
اینجا کجاست مرکز است؟
یا گریز از مرکز؟!
توانم دیگر شتاب ندارد
کمی خسته? بی تحرک? در راهم
کمی جلوتر...
مرکز را حس می کنم
همانطور که از خودم گریزان شده ام
آیا می توانم پیدا کنم؟
نقطه شروع را ؟!
خودم را ؟
وای اگر باز درمانده شوم
خسته و بی تحرک
کمی جلوتر...
اینبار می توانم از خودم فرار کنم؟
بسیار.....بسیار....بسیار...!
بگذر ای خواجه و بگذار حرامست اینجا
که برون شد دل سرمست من از دست اینجا
چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان
دلم آورد و بزنجیر فرو بست اینجا
تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم
هیچ هشیار نیآمد که نشد مست اینجا
کیست این فتنه نو خاسته کز مهر رُخش
این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا
دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری
زآنکه صد دل چو دل خستهی من هست اینجا
دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم
شیشه ناگه شد از دستم و بشکست اینجا
نام "خواچو" مبر ای خواجه در این ورطه که هست
صد چو آن خسته دلسوخته دَرشست اینجا
* خواجوی کرمانی *